جدول جو
جدول جو

معنی چل و پل - جستجوی لغت در جدول جو

چل و پل
رها شدن از سرازیری همراه با ترس، از هم جدا شدن اجزای یک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خُ لُ وِ)
دیوانه. سفیه. ساده لوح. خل و چل. خل و دیوانه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حِل لُ بِل ل)
مباح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گِ لُ شُ)
در تداول عامه، بر زمین پر گل و لای اطلاق شود و کلمه شل بمعنی روان خلاف سفت است، چنانکه پس از آمدن باران گویند: کوچه گل و شل است
لغت نامه دهخدا
(شَ لُ پَ)
شل و پل. قطعه قطعه. پاره پاره. (یادداشت مؤلف).
- شل و پر کردن، قطعه قطعه کردن. از هر جای مجروح کردن. بسیار جراحات وارد کردن. از پا انداختن: پنجاه نفر رعیت با چماق شصت قزاق را شل و پر کردند. (یادداشت مؤلف). له و لورده کردن
لغت نامه دهخدا
(شُ لُ وِ)
پریشان و آشفته و درهم و بی نظم: عمامۀ شل و ول، شوریده گوریده. (یادداشت مؤلف). چیزی که اجزای آن کاملاً بایکدیگر ارتباط محکم نداشته باشد. لباسی که برای تن کسی گشاد باشد و بر تن او آویزان شود و نظایر و اشباه آن. (فرهنگ لغات عامیانه) ، بی حال. آنکه مواظب درست نگاه داشتن جامه های خود بر تن نیست. (یادداشت مؤلف). سست. وارفته. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(خُ لُ چِ)
ساده لوح. دیوانه گونه. ساده و سفیه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ لُ پَ)
شل و پر. و رجوع به شل شود
لغت نامه دهخدا
(چُ سُ پُ)
چانۀ بیجا زدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چُ سُ پِ)
اسباب خرده ریز ناقابل. (فرهنگ نظام). چس و فس. خرت و پرت. رجوع به چس و فس شود
لغت نامه دهخدا
(پَلُ)
پا. پر و پا:
دریغ این بر و برز و بالای تو
رکیب دراز و پل و پای تو.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از شل و پر
تصویر شل و پر
قطعه قطعه، پاره پاره قطعه قطعه، پاره پا ه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شل و ول
تصویر شل و ول
پریشان و آشفته و درهم و بی نظم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پل و پا
تصویر پل و پا
پا پای رجل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خل و چل
تصویر خل و چل
دیوانه گونه، ساده لوح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خل و ول
تصویر خل و ول
سفیه، دیوانه، ساده لوح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چل و چو
تصویر چل و چو
خبر دروغ شایعه بی اساس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چل و چو
تصویر چل و چو
((چِ لُ چَ یا چُ))
خبر دروغ، شایعه بی اساس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شل و ول
تصویر شل و ول
((شُ لُ وِ))
سست و وارفته، آشفته، پریشان
فرهنگ فارسی معین
دست و پا، تلاش مذبوحانه
فرهنگ گویش مازندرانی
بی حال –وارفته، بی حرکت، کج
فرهنگ گویش مازندرانی
کج و کوله، کج و معوج
فرهنگ گویش مازندرانی
نیم گرم، ولرم
فرهنگ گویش مازندرانی
در مقام سخره و توهین به کار رود، خرده ریز
فرهنگ گویش مازندرانی
به اندازه، نه کم نه زیاد
فرهنگ گویش مازندرانی
خس و خاشاک
فرهنگ گویش مازندرانی
تند تند، از چپ و راست، از هر طرف، صوت و حرفی برای هدایت
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان قره طغان بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
حرارت، گرما
فرهنگ گویش مازندرانی
سرشاخه
فرهنگ گویش مازندرانی
شل و ول
فرهنگ گویش مازندرانی
دلهره، دلواپسی
فرهنگ گویش مازندرانی